سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























ر هــ گــ ذ ر

خبر این بود که یک سرو رشید آوردند

استخوانهای تو را در شب عید آوردند

جیب پیراهنی آغشته به خون را گشتند

نامه ای را که به مقصد نرسید آوردند

نامه مثل جگر تشنه ی تو سوخته بود

قفل آن باز نشد هرچه کلید آوردند

مادرت گفت کبوتر شده ای ، می دانست

آسمان را به هوای تو پدید آوردند

لحظه ی رفتن تو خوب به یادش مانده

آب و آیینه و قرآن مجید آوردند

 

جانماز متبرک شده اش را آنروز

با گلی سرخ که از باغچه چید آوردند

وقت رفتن تو خودت روضه ی اکبر خواندی

کوچه ابری شد و باران شدید آوردند

سالها بعد تو از راه رسیدی اما...

خوب شد مادرت آنروز ندید آوردند...

پیکری را که به شش ماهگی ات میمانست

پیکری را که به قنداق سفید آوردند

حتم دارم که خود حضرت زهرا هم بود

روزهایی که به این شهر شهید آوردند

احمد علوی



نوشته شده در شنبه 91/7/1ساعت 3:5 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |