سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























ر هــ گــ ذ ر

تبریک می گم میلاد امیرالمومین و به همه شما و همه پدرای مهربون.

این سیزده رجب عجب محترم است / چون روز طلوع آفتاب کرم است
حاجی! به طواف کعبه آرام برو / چون سید اوصیا درون حرم است

حق روز ازل کل نِعم را به علی داد / بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
معنای یدالله همین است و جز این نیست / کاتب که خدا بود قلم را به علی داد

می‌خواست به تصویر کشد قدرت خود را / در معرکه شمشیر دو دم را به علی داد
عمّال شیاطین همه ماندند تهی‌دست / تا احمد محمود علم را به علی داد

یاران ولایت به خدا اهل بهشتند / الله کریم است، کرم را به علی داد
هر مملکتی تابع فرمان امیری است / ایران، دلِ افتاده به غم را به علی داد

از نسل علی یک علی آمد به خراسان / یعنی که خدا کل عجم را به علی داد
کوچک‌تر از آن است عجم فخر فروشد / گو حیدری‌ام، یار دلم را به علی داد

سبقت بگرفت اُمّ علی ز اُمّ مسیحا / روزی که خدا حق قدم را به علی داد
مملوک ببین مالک دین در شب میلاد / تنظیم سند کرد و حرم را به علی داد 

بودی همه اشراف عرب طالب زهرا / طه گهر عهد قِدَم را به علی داد
بگذاشت کف فاطمه را بر کف حیدر / با فاطمه شش دنگ ارم را به علی داد

از یُمن همین وصلت فرخنده کلامی / حق زینب آزاده‌شیم را به علی داد



نوشته شده در شنبه 91/3/13ساعت 2:43 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

سلام یه سوال؟

تا حالا شده شرمنده بشید و از خودتون خجالت بکشید؟

برا من اتفاق افتاده، می خوام تعریف کنم براتون.

تو محلمون یه آقایی بود خیلی چاق بود، بچه ها بهش می گفتن سمندون!

دوران نوجوانیم بود من نمی گفتم، هیچوقتم به این اسم صداش نکردم اما بچه ها،

همیشه اینطوری صداش می کردن و اون بنده خدا هم همیشه لبخند می زد...

یک بار هم نشد که ناراحت بشه و این برای من خیلی جالب بود...

کنار خیابون کفش واکس می زد...

یه روز یکی از بچه ها زنگ زد گفت فلانی شنیدی آقای شیری شهید شده؟!

گفتم آقای شیری نداریم کیو می گی؟

همون که بهش می گفتن سمندون!

گفتم شهید شده؟! چطور شده مگه؟

گفت جانباز بود، تمام دل و رودش مصنوعی بود، همون چاق شدنش هم بخاطر شیمیایی بود...

خشک شدم، بدنم بی حس شد، اشک ریختم...

رفتیم تشییع جنازش بردیم گلزار شهدا، بماند که چه مکافاتی کشیدیم از دست بنیاد شهید...

رفت؛ با همون لبخندش رفت...

خجالت کشیدم از خودم که ادعا داشتم همه جانبازا و شهدای محلمونو می شناسم...

نمی دونم اونا که عند ربهم یرزقونند ما یعنی خودم اون دنیا چی جواب بدم چی بگم به شهدا...

اینارو گفتم اول به خودم بعد به دوستای گلم که هنوزم پیشمون هستند عزیزانی که یادگاریای جبهه تو تنشون 

مونده و درد می کشند ولی بی صدا بیاید مواظب باشیم شرمندشون نشیم...

حمدی قرائت کنیم به نیت شفای همه جانبازامون...


نوشته شده در یکشنبه 91/3/7ساعت 4:14 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

سال 79 بود رفته بودم جنوب مثل هر سال که موقع سال تحویل اونجا بودم...

اون سال با سردار پوررکنی آشنا شدم، یک انسان بسیار وارسته و دوست داشتنی...

                                 برامون خاطره می گفت، چه خاطره هایی، چه زیبا و چه عاشقانه...

از طلائیه گفت، از روز اولی که برای تفحص وارد طلائیه شدند و از جایی که اولین چادر رو بنا کردند...

          می گفت: چادرو که زدیم چند ساعتی نگذشته بود دیدیم یه لاک پشتی اومده و داخل چادر داره

                         دور چادر می چرخه!

بچه ها بردنش پشت خاکریز گذاشتن و برگشتند...

    چند ساعتی نگذشته بود که دیدیم دوباره اومده و داخل چادر در حال طوافه!...

        این داستان چندبار دیگه اتفاق افتاد و هر باری که لاک پشتو بردیم اونورتر دوباره برگشت و ...

                یکی از بچه ها گفت شاید اینجا تخم گذاشته باشه که هی بر می گرده اینجا!؟

                       اما چرا دور این جا می گرده ...

           شروع کردیم به کندن، گریش گرفت و گفت همینجا 35 تا شهید پیدا کردیم...

                         می گفت اون لاک پشت داشت دور این شهدا می گشت ما نمی فهمیدیم...

حالا ماها، ما انسان ها، ما اشرف مخلوقات چه می کنیم با شهدا؟...


نوشته شده در دوشنبه 91/3/1ساعت 3:44 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |