سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























ر هــ گــ ذ ر

در به در کوچه ی تنهائیم...

واقعااااااااااااا؟!!!!....

نمی دونم هستم یا فقط می گم هستم...

یه موقع هایی می شه بود اما برای کی؟ برای چی؟ چرا؟

خوش به حال اونایی که می دونن و در به درای خوبین...

یعنی رضایت دارن از در به دری، می دونی چی می گم؟...

خوش به حال جناب آغاسی ...

در به در کوچه ی تنهائیم

شاید این جمعه بیاید شاید...

تو هم در به دری یا ..........


نوشته شده در یکشنبه 90/11/30ساعت 8:20 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

آدم ها همه معمارند.

معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا کشیده است.

مسجدت را بنا کن، پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 11:51 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

باز هم ...

انتظار می کشم ...

 تا بیایی ...

این انتظار مرا از پا در نخواهد آورد...

ومن زغال گداخته را در دست می گیرم ....

تا بیایی ...

آری من منتظرت می مانم هر روز و هر شب...

تابیایی ...

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/26ساعت 9:16 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

موهای سرم بلند شده بود خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یه ماشین سلمونی داره و صلواتی موها رو اصلاح می کنه.

رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست، چشمتون روز بد نبینه با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم، ماشین نگو تراکتور بگو!!!!

به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می کندشون، از بار چهارم هر بار که از جا می پریدم با چشمان پر از اشک سلام می کردم.

پیرمرد دو سه بار جواب سلاممو داد اما بار آخر کفری شد و گفت: «تو چت شده سلام می کنی؟ یک بار سلام می کنن»

گفتم: «راستش به پدرم سلام می کنم».

پیرمرد با حیرت گفت: «چی؟؟؟؟ به پدرت سلام می کنی؟؟ کو پدرت؟»

گفتم: «هر بار که شما با ماشینتون موهامو می کنید پدرم جلوی چشمام میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم».

چی کار می تونستم بکنم مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگه به آقاجون سلام کردم تا کارم تموم شد.

 

عیدتون مبارک


نوشته شده در جمعه 90/11/21ساعت 12:54 صبح توسط رهگذر| نظرات ( ) |

صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم
قصه دنیا به سر می آید من نیستم

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم

خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد
نامه هایم از سفر می آید و من نیستم

هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود
روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز
شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم

بعد ها اطراف جای شب نشینی های من
بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم

بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم

نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 6:35 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

 

حالا اشکهایم هم مثل شما شده اند

گریه که می کنم؛ نمی آیـــــــند


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 4:55 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

بی تو ای صاحب زمان بی قرارم هر زمان

از غم هجر تو من دل خسته ام

همچو مرغ بال و پر بشکسته ام

 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/18ساعت 8:56 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >