سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























ر هــ گــ ذ ر

خانه خراب عشقم و سربارِ زینبم
در به در مجالس سالار زینبم

این نعره ها و عربده ها بی دلیل نیست
یک گوشه از شلوغی بازار زینبم

هرکس به بیرق و علمش چپ نگاه کرد!
با خشم من طرف شده؛ مختار زینبم

آتش بکش، به دار بزن ، جا نمی زنم
جانم فداش، میثم تمار زینبم

از زخمهای گوشه ی ابروی من نپرس
مجروح داغ دلبر و بیمار زینبم

شکر خدای عزوجل مکتبی شدم
من از دعای خیر علی، زینبی شدم

غم خاضعانه گوش به فرمان زینب است
انگشت بر دهان شده ، حیران زینب است

ایوب دل شکسته ی با آن همه مقام
شاگرد درس صبر دبستان زینب است

هرگز نگو که چادرش آتش گرفته است!
این شعله های خیمه، گلستان زینب است

اصلاً عجیب نیست شکست یزدیان
وقتی حجاب سنگر ایمان زینب است

او پس گرفت هستی خود را زگرگها
پیراهنی که مونس کنعان زینب است

امروز اگر حسینی و پابند مذهبم
مدیون گریه های فراوان زینبم

باور نمی کنم سر بازار بردنت !
نامحرمان به مجلس اغیار بردنت

از سینه ی حسین، تو را چکمه ای گرفت
از کربلا به کوفه، به اجبار بردنت


پای سفر نداشتی ای داغدار درد !
با یک سر بریده، به اصرار بردنت

پهلو کبود! گریه کنان تازیانه ها
با خاطراتی از در و دیوار بردنت

فهمیده بود شمر غرورت شکسته است
از سمت قتلگاه علمدار بردنت

تو از تمام کوفه طلبکار بودی و...
در کوچه هاش مثل بدهکار بردنت

در پیش گریه های تو این گریه ها کم است
«سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است»


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/13ساعت 4:55 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است 

دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است

کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده

گهواره نیست دست خودت را تکان نده

با دست های بسته مزن چنگ بر رخت

با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت

بس کن رباب حرمله بیدار می شود

سهمت دوباره خنده انظار می شود

ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود

از روی نیزه راس عزیزت رها شود

یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده

دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده

گرچه امید چشم ترت نا امید شد

بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد

پیراهنی که تازه خریدی نشان مده

گهواره نیست دست خودت را تکان مده

با خنده خواب رفته تماشا نمی کند

مادر نگفته است و زبان وا نمی کند

بس کن رباب زخم گلو را نشان مده

قنداقه نیست دست خودت را تکان مده

دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود

آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود

بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود

این گریه ها برای تو اصغر نمی شود

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/13ساعت 4:47 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

از ماه سراغ  تو گرفتم که کجایی

چشمش پر اختر شد و گفتا که سه جایی

یا بین بقیع خاک نشسته به هوایت

یا پشت سر قافله یا کرب و بلایی

چون حضرت سجاد روی ناقه نشسته ست

امشب به مدینه به گمانم که نیایی

همگام قدمهای پر از آبله هستی

همپای یتیمان و رئوس الشهدایی

از لحظه آغاز سفر با غل و زنجیر

از کنگره عرش بلند است صدایی

این ناله زهراست که می گوید از آن شب

مادر به فدای تو که سرگرم خدایی

اموال تو غارت شده ی هر دله دزدی

دور سر تو خنده هر بی سرو پایی

بی حاجت خود آمدم ای یوسف زهرا

من هیچ ، بمیرم که پر از مشغله هایی

من آمدم امشب به عزای تو بگریم

ای صاحب عزا جان به فدای تو کجایی


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/13ساعت 4:17 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

خبر این بود که یک سرو رشید آوردند

استخوانهای تو را در شب عید آوردند

جیب پیراهنی آغشته به خون را گشتند

نامه ای را که به مقصد نرسید آوردند

نامه مثل جگر تشنه ی تو سوخته بود

قفل آن باز نشد هرچه کلید آوردند

مادرت گفت کبوتر شده ای ، می دانست

آسمان را به هوای تو پدید آوردند

لحظه ی رفتن تو خوب به یادش مانده

آب و آیینه و قرآن مجید آوردند

 

جانماز متبرک شده اش را آنروز

با گلی سرخ که از باغچه چید آوردند

وقت رفتن تو خودت روضه ی اکبر خواندی

کوچه ابری شد و باران شدید آوردند

سالها بعد تو از راه رسیدی اما...

خوب شد مادرت آنروز ندید آوردند...

پیکری را که به شش ماهگی ات میمانست

پیکری را که به قنداق سفید آوردند

حتم دارم که خود حضرت زهرا هم بود

روزهایی که به این شهر شهید آوردند

احمد علوی



نوشته شده در شنبه 91/7/1ساعت 3:5 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

رمضان ماه حسین است خدا می داند

ربناهای مرا ذکر حسین، آمین است

حاجت هر که در این ماه بود حج اما

دل ما را طلب کرببلا تسکین است

نماز و روزه هاتون قبول باشه مهمونیه خدا هم داره تموم می شه،

این روزای آخر یه حس غریبی آدم پیدا می کنه نمی دونم شما هم این حس رو دارین یا نه؟!

تمام تجربه ای که تو زندگیم داشتم اینه که هر ماهی، هر مناسبتی، هر .....

فقط حسین علیه السلام گره گشاست.

شبهای قدر زیارت عاشورا خوندین؟

العفو گفتنم که به جایی نمی رسد

ذکر حسین حسین مرا بیشتر کنید

التماس دعا



نوشته شده در چهارشنبه 91/5/25ساعت 1:11 عصر توسط رهگذر| نظرات ( ) |

عجب ماهی عجب مهمونیی.

آخه خدا جون تو این گرونیو تو این گرما و ... ما که راضی نبودیم به زحمت بیفتی!

ولی دمت گرم که بازم مهمونی گرفتی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

دلم تنگ شده بود برات انقدر بهت نزدیک نبودم.

این ماهو دوست دارم چون همینجوری مجبورم می کنه بهت نزدیک بشم.

آروم میشم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دوست داااااااااااااااااررررررررررررررررمممممممممم.

میگن خداجونی اگه بخای کسی رو بدجوری عذابش کنی بدترینش اینه که نمی ذاری باهات حرف بزنه...

خداجونی آدم بدیم ولی هیچ وقت باهام این کارو نکنیااااا دق می کنم.

الهی و ربی من لی غیرک...

تو این ماه از شیطون که خبری نیست (البته به غیر از خودمون) بیاید دعا کنیم آقا بیاد.

سلامتیش و فرجش صلوات.


نوشته شده در یکشنبه 91/5/1ساعت 10:32 صبح توسط رهگذر| نظرات ( ) |

تو مناطق جنگی بودم مثل هر سال که می رفتم.

یه حس و حال خاصی هر سال داشت.

از طرف گردان تفحص یه فیلمی رو برامون گذاشتن.

تو این فیلم بدن یه شهیدی توی معراج شهدا بود که این بدن سر نداشت.

پدر پیر این شهید رو آورده بودن تا بدن پسرش رو ببینه.

از در که وارد شد به زبان ترکی شروع کرد با پسرش صحبت کردن.

فقط گریه می کردیم هیچ کار دیگه ای نمی شد بکنی.

صحبت های پدر شهید این بود:

ـ بابا شنیدم سر در بدن نداری فدات بشم.

ـ حضرت زینب وقتی اومد بالا سر شهیدش صدا زد حسین جان یه نشونه ای از خودت بده...

ـ بابا جان حسین زینبشو صدا زد بدنی که سر نداشت یه نشونه ای به خواهرش داد...

ـ منم دارم میام بالا سرت یه نشونه ای بهم بده...

ـ می خوام مثل زینب رگهای بریدتو ببوسم...

اینجا دیگه گریه ی بچه ها شدید شده بود بخدا صحنه ای بود که ...

خم شد این پدر پیر تا رگهای بریده رو ببوسه صدای الله اکبر بلند شد...

بله این پسر هم جواب پدرشو داد...

دستهای پسر شهیدش از بدن بی جان بلند شد و دور گردن پدر حلقه زد....

الله اکبر الله اکبر الله اکبر ....

کربلا شده بود...

عند ربهم یرزقون یعنی همین دیگه

شادی روح همه ی شهدامون صلوات



نوشته شده در شنبه 91/4/24ساعت 11:56 صبح توسط رهگذر| نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >