ر هــ گــ ذ ر
سال 79 بود رفته بودم جنوب مثل هر سال که موقع سال تحویل اونجا بودم... اون سال با سردار پوررکنی آشنا شدم، یک انسان بسیار وارسته و دوست داشتنی... برامون خاطره می گفت، چه خاطره هایی، چه زیبا و چه عاشقانه... از طلائیه گفت، از روز اولی که برای تفحص وارد طلائیه شدند و از جایی که اولین چادر رو بنا کردند... می گفت: چادرو که زدیم چند ساعتی نگذشته بود دیدیم یه لاک پشتی اومده و داخل چادر داره دور چادر می چرخه! بچه ها بردنش پشت خاکریز گذاشتن و برگشتند... چند ساعتی نگذشته بود که دیدیم دوباره اومده و داخل چادر در حال طوافه!... این داستان چندبار دیگه اتفاق افتاد و هر باری که لاک پشتو بردیم اونورتر دوباره برگشت و ... یکی از بچه ها گفت شاید اینجا تخم گذاشته باشه که هی بر می گرده اینجا!؟ اما چرا دور این جا می گرده ... شروع کردیم به کندن، گریش گرفت و گفت همینجا 35 تا شهید پیدا کردیم... می گفت اون لاک پشت داشت دور این شهدا می گشت ما نمی فهمیدیم... حالا ماها، ما انسان ها، ما اشرف مخلوقات چه می کنیم با شهدا؟...